کاش این گردباد زمان که دست همه رو گرفته و با خودش می بره، دست من رو هم میگرفت تا اینطور از کاروان جا نمونم. انقدر نگران و ناراحت و فسرده و پژمرده و خسته و ناتوان و در عین حال عصبی م که حالم بهم میخوره ازینکه اینارو اینجا می نویسم. دلمم نمیخواد با کسی در موردش حرف بزنم. فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم نه هیچکس دیگه. جنس استرسم با استرس سر جلسه امتحان فرق میکه. اونموقع دست و پام میلرزه. این روزا قلبم تیر میکشه. کاش قبل اینکه ازین کابوس بیدار شم، خودم یه راهی پیدا کنم تا آروم شم
+ بی اندازه احساس نا امنی میکنم. از قدم زدن تو این خیابونا. حاضرم هر چی دارم رو بدم برای یه آپارتمان نقلی تو جهان بینی یا میثم. هرجایی به جز اینجا
مطلبی رو چند روز پیش پست کردم و به واسطه عذاب وجدان لحظه ای پاکش کردم. جالب اینکه تو همون لحظه کوتاه یه نفر لایکش کرد. اما سیر اتفاقات این چند وقت باعث شد بفهمم عذاب وجدانم بی دلیل نیست و کاملن حق دارم که همچین چیزی رو حس کنم. اینکه مدتی میشه به طرز عجیبی به ناراحتی و اندوه دیگران اهمیت نمیدم و بعد ازینهمه، حتا نمیتونم وانمود کنم برام مهمه. تو پست قبلی نوشته بودم اگه سمانه چهار پنج سال پیش بود، باید به این حالت بی حسی و خودخواهی که الان دارم افتخار میکرد. جالبیش اینه که ازین وضعیت راضی ام و فکر نکنم بخوام عوضش کنم.
آدم ممکنه بعد از یه مدت قیافه یه نفر رو به سختی به یاد بیاره، یا صداشون دیگه هیچ زنگی رو تو سرش به صدا نیاره، و حتا شنیدن اسمشون هم یاد چیزی نندازه. ولی کاری که حس بویایی با خاطرات آدم میکنه هیچکدوم ازینا نمیکنن. منظورمم بوی تلخ ادکلن هرمس و سیگار نمیدونم چی چی تو فلان کافه نیست. نه. یعنی مثلن یهو وایسادین پای ظرفشویی و دارید دستاتون رو می شورید، بعد یه چیزی میاد تو سرتون که میگید وا این از کجا پیداش شد؟ و این اتفاق هزار بار دیگه هم میوفته و شما می فهمین اینکه همیشه دم ظرفشویی یاد همچین چیز بی ربطی میوفتین خیلی هم اتفاقی نیست. ممکنه از بوی مایعِ دستشویی یا چیزی باشه مثلن. بعد تازه جالب اینه که وقتی شما با بو یه چیزی رو یاد می آرید، برعکس وقتی که یه نشونه می بینید و تو فکرش میرید، فقط خاطره رو جلو چشمتون تداعی نمیکنه، دقیقن شمارو می بره همونجا همون روز همون ثانیه. یعنی میخوام بگم یه جور ماشین زمانه و از هر خاطره و نشونه کوفتی دیگه ای بهتر کارش رو بلده. تو مواردی هم، بهتر بلده چطور حال ما رو بگیره.
نگاه کن. تابستون و پاییز تموم شدن و الان زمستونه. چند بار بارون اومد. حتا چند روز پیش برف هم اومد. اینجا هنوز همونقدر آروم و خیابون همونقدر باریکه. اونوقت بعد اینهمه وقت هنوز دارم می لرزم. فکر میکردم خوب میشم، نشدم. یادم نمیاد آخرین باری که انقدر احساس ناامنی می کردم. کاش این پنج ماهی که داشتم می دوییدم یکی بود وسط راه دستم رو میگرفت و می گفت صبر کن. جواب همه سوالا مثل هم نیست. اشکال نداره اگه قوی نیستی. اشکال نداره اگه از پسش بر نمیای. اشکال نداره یاد کسی بیوفتی و نخوای برگرده تو زندگیت. فکر میکردم دارم فرار میکنم ولی فقط داشتم همون مسیر قبلی رو صد بار عقب جلو می رفتم. هنوز نمی فهمم اینهمه عجله برای چی بود. چرا نذاشتم خودش درست بشه؟ مثل کاری که همیشه میکنم. دنبال کاتالیزگر می گشتم. انگار که خودم رو نمی شناختم. نمیدونستم هیچی مثل زمان درستش نمیکنه. کاش یکی بهم میگفت نمیخواد انقدر به خودت سخت بگیری.
آدم وقتی خیلی منتظر یه چیزی می مونه، یادش میره که برای چی اینهمه بی قرار بوده. یا وقتی خیلی سخت سعی می کنه یه چیزی رو فراموش کنه، بعد یه مدت یادش میره که برای چی اینهمه داشته تلاش میکرده. اصلن شک میکنه به وجود اون پدیده ای که انقدر سخت داشته سعی میکرده فراموشش کنه. یا اون چیزی که منتظرش بوده. میدونین چی میگم؟ اون روز مبینا داشت میگفت که یه شب خواب دیده که سربازی که میره سربازی پی اچ اسید معده ش چه تغییری میکنه؟ یا تعریف میکرد که توی خواب داره یه تست شیمی حل میکنه، ساعتش زنگ میخوره از خواب بلند میشه و چون فکر میکنه داره درس میخونه، ساعتش رو خاموش میکنه و دوباره میخوابه تا بقیه مسعله رو حل کنه. کلی بهش خندیدم و گفتم که به ندرت میشه خوابام یادم بمونه. همین حرفم کافی بود تا خوابای چرت و پرت هر شبم شروع بشه. دیشب هم خوابای چرت و پرت زیاد دیدم. کارایی که داشتم انجام میدادم و اتفاقایی که برام میوفتاد خیلی با تصور فاصله داشت. و قلبم داشت به شدت میزد که چطور دارم همچین گندی بالا میارم. شک کرده بودم که خوابم یا بیدار. یه حساب سرانگشتی کردم و فهمیدم خوابم. گفتم آروم بگیر. داری خواب می بینی. و آروم هم گرفتم. این روزا همش فکر میکنم داشتم خواب میدیدم. هی یه تصویر محوی جلوی چشمم میاد. حس میکنم بقیه آدمایی که میتونن ثابت کنن خواب نبودم فقط دارن اذیتم میکنم و دروغ میگن. تمام مدت داشتم توهم میزدم. تصویری که تو سرمه از خواب هم محو تره. یکم آروم میشم، همونطور که دیشب تو خواب آروم شدم، دوباره شک میکنم. خواب بودم یا بیدار؟ اگر بیدار بودم توهم بود یا واقعیت؟ کاش همش خواب بوده باشه. یکمی آروم میگیرم. دیگه دنبال نشونه نمیگردم. دیگه حتا اگه نشونه ای ببینم منو یاد چیزی نمیندازه. صبحا که میرم بیرون و هنوز آسمون یکمی تاریکه و هوا سرده، یه نور آبی و یه روشنایی کم افتاده کف خیابون، یاد هیچی نمیوفتم. هر روزاین صحنه برام تکرار میشه. میگم آشِناست چون دیروز دیدمش. چون پارسال و سال قبلش دیدمش. بازم جور دیگه ای آشناست. فکر میکنم باید یاد چیزی بیوفتم. شک میکنم. واقعن یاد چیزی نمیوفتم یا دارم سعی میکنم یاد چیزی نیوفتم؟ این کارایی که میکنم، از صبح تا شب، بیشتر شبیه یه ربات شدم که یه برنامه خیلی دقیق براش نوشتن. هیچکس نمیفهمه چی میگم. هیچکس نمیخواد بدونه. نمیخوام هیچکس بدونه. هیچ کاری منو یاد هیچی نمیندازه. از روز اول خودم، خودم بودم یا کس دیگه ای داشته تو کالبدم زندگی میکرده که اینطور حس میکنم خودم نبودم؟ کسی هست ثابت کنه از اولش خودم بودم؟
حالم خوبه، به قول منا خوب نبودن فقط انرژی آدم رو میگیره.
مثل اون هزار دفعه ای که فکر میکردی از پسش بر نمیای و ته زورت رو زدی و خودت دهنت ازین قدر جسارتت باز موند، ایندفعه هم از پسش بر میای، قول میدم. چون تو همه زندگیت از پسش بر اومدی
ظهر رفته بودم حمام. اومدم بیرون و دیدم مامانم نیست. فکر کردم خوابیده. رفتم سر جاش رو نگاه کردم و دیدم نیست. نور از لای پرده ی آشپزخونه روی زمین می تابید. من وایستاده بودم دم اتاق مامانم و تو اون لحظه نه چندان طولانی، حس میکردم تنها ترین آدم روی زمینم. از وقتی بچه بودم اگه مثلن از خواب پا میشدم و می دیدم کسی خونه نیست همینطور میشدم. شاید برای بقیه چیز عجیبی نباشه ولی برای منی که همیشه خونمون پر آدم بوده سخت بود. یه دفعه بچه بودم و صبح پاشدم دیدم کسی خونه نیست. اونموقع ها خیلی کسی موبایل نداشت و من فقط شماره خونه عمه م رو بلد بودم. زنگ زده بودم خونشون و گریه میکردم و با دختر عمه م حرف میزدم تا مامانم برگشت. امروز ظهر اول به مامانم زنگ زدم. بعد به خواهرم زنگ زدم. من هیچی اشاره ای نکردم ولی اون پرسید دلت برام تنگ شده؟ چجور فهمید نمیدونم. گفتم آره. و خیلی ناراحت بودم. من شروع کردم به حرف زدن، جلسه ش شروع شده بود و میخواستم قطع کنم، گفت اشکالی نداره. کلی حرف زدم. داشت میگفت تو هم افتخار منی. دلم گرم شد. قطع که کردم از خودم پرسیدم چرا از اولش یاد نگرفتم حرف بزن؟ کی فهمیدم همچین بار سنگینی رو خودم تنهایی باید به دوش بکشم؟ فکر میکردم از پسش بر میام، فکر میکردم وفتی تنهایی از پسش بر بیام همه میفهمن. نتونستم. به اندازه کافی قوی نیستم. ولی قوی تر میشم. قول میدم. به همه ی آدمایِ امنِ زندگیم.
من از نود و هفت یه چیز خیلی بدیهی یاد گرفتم و شاید برای شما که اینجا رو می خونید چندین ساله ثابت شده ولی خب من امسال بهتر از همیشه فهمیدمش. اینکه هیچوقت فکر نکنم کسی رو شناختم. حتا اونموقعی هم که شناختمش فکر نکنم شناختمش. از آدما تو ذهنم بت نسازم چون هرچیزی از هرکسی بر میاد. هرچیزی از هرکسی به معنای واقعی کلمه. آدما دیگه شگفت زده م نمیکنن. سال سختی بود. امیدوارم نتیجه ش رو بگیرم
اوندفعه یه پستی گذاشته بودم در همین مورد. واقعن که به قول اون کتابه، "فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج" چون نه با اینجا موندن، نه با این آهنگا، نه حتا با بوی سیگار و اینطور نزدیک بودن پیازهای بویایی به لیمبیک، من دیگه هیچی جز یک سری تصویر بی معنی تو ذهنم ندارم. مثلن یادم میوفته چرا انقدر از بوی سیگار بدم میاد. نه اینکه چرا رفتن غریبه ها از زندگی آدم باید مهم باشه
+ دو تا مطلب خیلی مهم هست که امروز خیلی نگرانم کرده، ولی چون میدونم هیچ راهی نداره جواب سوالام رو بگیرم و نگرانی م رفع بشه، میخوام بزنم تو فاز به یه ورم - به خصوص در مورد اون موضوعی که احتمال اینکه ازش سر دربیارم و اون یکی هم کمتره-
پاییز پارسال، که الان تو ذهنم به چشم به هم زدنی میگذره، فاطیما اومده بود قم و رفتیم بیرون. فکر کنم بعد از رفتنِ ملیکا اولین و البته آخرین بیرون رفتن درست حسابیمون بود. داشتیم شام میخوردیم و فاطیما داشت فیلم میگرفت. داشت از بقیه می پرسید میخواید سال دیگه همین موقع کجا باشید و چیکار کنید. و خب هرکدوم از بچه ها داشتن از آرزوها و هدفاشون میگفتن. فاطیما دوربین رو میاره رو من. میگه تو بگو. میگم چی رو بگم؟ میگه میخوای چه *وهی بخوری یا همچین چیزی. بعد من، که تو اون لحظه حسابی مشغول خوردن ساندویچم هستم، و حوصله ندارم از آرمان های نداشته م بگم کوتاهترین جواب ممکن رو میدم: ببین من میخوام تو زندگیم آدمِ *وهی نباشم. و فریاد تایید بچه ها به پا میشود بعله. پشت سرش هم رویا میگه آره منم مثل سمانه میخوام آدم خوبی باشم.
My way
Yes, it was my way
زندگی پرثمری داشته ام
آری آن راه و روش من بود
جدن توی این عمر کوتاه به بیست نرسیده م، حداقل از سنی که یاد گرفتم حرف بزنم - و اینطور که از شواهد بر میاد خیلی هم زود بوده - یاد ندارم دلم میخواسته حرفی بزنم و نتونسته باشم. منظورم از لحاظ چیدن کلمه ها تو ذهن کنار هم و تبدیل کردنشون به صوته. تا یه سنی که کلن محدودیتی نداشتم. ابتدایی از مدرسه که میومدم انقدر حرف میزدم که مامانم ازم خواهش میکرد یکمی ساکت بشم. اما خب بعد یه سنی هم فقط جمله ها توی ذهنم مرتب می شدن، خیلی هاش به صوت تبدیل نمیشد، در بهترین حالت به متن تبدیل میشد. اونموقع بود که فهیمیدم برای بعضی آدما حرف زدن تو جمع واقعن مشکله. یا واقعن اذیت میشن اگه بخوان برن سر صف مدرسه چیزی بخونن. ولی گاهن هم پیش میاد واژه ها تو سرم مرتب نمیشن. امشب حس کردم نمیتونم کلمه ها رو مرتب کنم توی ذهنم. ولی انقدری فکرم داشت آزارم میداد که دیدم باید حرف بزنم. اینطور شد که دهنم رو باز کردم، حرفم رو نصفه نیمه گفتم، شنونده هم درست متوجه منظورم نشد و بدجور زد تو ذوقم. گفتم این چه گندی بود که زدم. باید میذاشتی جمله ها مرتب میشدن دختر. نمیدونم از کجا باید شروع کنم. یه پاراگراف نوشتم پاک کردم.
تو عنوان خلاصه ش کردم
من چارلی پارکر نیستم. که اگه بودم وقتی یکی گند میزد به سرتاپام و بهم میگفت دارم تو چه منجلابی دست و پا میزنم، یه شب گریه میکردم و صبحش به خودم میومدم. نمی نشستم پاهام رو دراز کنم کیک آتشفشانی و کورن داگ بخورم و سعی کنم حواس خودم رو پرت کنم. مامانم میگه امروز حالت خوب نبود، فردا رو میخوای چه کار کنی؟
من از حقیقت فرار میکنم. چون چارلی پارکر نیستم
اینجا خیلی مظلومه. هر وقت یاد بدبختیام میوفتم میام اینجا مینویسم. به جاش باید میومدم از حال خوب شب کنکور، اینکه چقدر خوب خوابیدم، حالم روز جلسه چقدر خوب بود و آرامشم رو چقدر حفظ کردم. و اون یه ماه فوقالعادهی بعدش از بیخیالی و خوشگذرونی محض میگفتم. ولی چون حرف برای گفتن زیاده، از همین آخراش شروع میکنم. خب فکر میکنم افسردگی دارم. یعنی اولش فکر میکردم مثل همون روزاییه که هممون تو طول سال احساس ناراحتی میکنیم یا انرژیمون کم میشه. ولی خب این یکی ادامه داره. فکر کنم اولش آدم نمیدونه درگیر چیه، بعد میخواد یه کاری کنه حالش بهتر بشه، میبینه حتا توان این رو هم نداره، با خودش میگه خب حتمن یکی هست که دستم رو بگیره، کسی نیست. وقتی هم پیداشون میشه انقدری خستهای که دستت رو دراز کنی و دستشون رو بگیری. تقریبن دو هفتهست به جز برای مشاوره پامو از خونه بیرون نگذاشتم. حتا تا سوپرمارکت هم نرفتم. فکر میکنم انقدر وقته آفتاب تو کلهم نخورده که قبل از اینکه اوضاعم انقدر وخیم بشه که بخوام خودکشی کنم، از شدت کمبود ویتامین دی و کلسیم بمیرم. خیلی بیشتر از حالت عادی میخوابم. اگر هم وسطش از خواب پاشم به زور خودم رو میخوابونم یا اگه خوابم نبره کلی وقت تو تخت به سقف خیره میشم و به دنبال دلیل برای بلند شدن میگردم. که خداروشکر کلیههام دلیل خیلی خوبیه برای از جا پاشدن. متاسفانه یکی از چیزایی که در موردم این روزا خیلی عجیبه، اینکه ازین حالت انگل بودنم هیچ حس بدی ندارم. فقط میخوام هیچکاری نکنم. و خب این خیلی وحشتناکه. شاید یه شب روحم رو فروختم و نمیدونم. تنها چیزی که من رو به شک میندازه که این خود خودمم، این امید لعنتیم برای زندگی کردنه.
تو یکی از زندگی های موازیم، دختر اول یه خانواده چهارنفره هستم که احتمالن یه خواهر کوچیکتر داره. تو اینستاگرامش برای مامانش پست عاشقونه میذاره و مامانش زندگیشه. تو دانشگاه آزاد شهر خودش داره یه رشتهی بدون کنکور میخونه و ازین بابت مایهی افتخارِ تمام خانوادهست. ازون خانواده ها که شب همینطوری که نشستن و دارن ماهواره می بینن، دلشون بستنی میخواد و می پوشن میرن فلکه بستنی، بعد کل سالاریه رو دور دور میکنن و تو راه بازگشت به خونه تصمیم میگیرن یه مسافرت یهویی به شمال داشته باشن و میندازن تو جاده. بعد هم زنگ میزنن به یکی از دوستای خانوادگیشون که اتفاقن یه پسر همسن و سال من دارن که خیلی خجالتیه، و ازونجایی که اوناهم کار و زندگی ندارن تصمیم میگیرن باهامون بیان شمال. شب تو چادر میخوابیم و فرداش جوجه میزنیم و میریم ویلا. تو ویلا دوست بابام خیلی بامزه بازی در میاره و ما دست میزنیم و اونم می رقصه و همه می خندن. راستی یادم رفت بگم که جفت خانواده ها هم از رودربایستی همدیگه روسری سرشونه. تو دریا هم میریم و فک میکنیم که این فوق العاده ترین چیز دنیاست. همچنی خوشی هایی.
تو یکی از زندگی های موازیم، دختر اول یه خانواده چهارنفره هستم که احتمالن یه خواهر کوچیکتر داره. تو اینستاگرامش برای مامانش پست عاشقونه میذاره و مامانش زندگیشه. تو دانشگاه آزاد شهر خودش داره یه رشتهی بدون کنکور میخونه و ازین بابت مایهی افتخارِ تمام خانوادهست. ازون خانواده ها که شب همینطوری که نشستن و دارن ماهواره می بینن، دلشون بستنی میخواد و می پوشن میرن فلکه بستنی، بعد کل سالاریه رو دور دور میکنن و و تو ماشینشون آهنگای بهنام بانی و حامد همایون میذارن. تو راه بازگشت به خونه تصمیم میگیرن یه مسافرت یهویی به شمال داشته باشن و میندازن تو جاده. بعد هم زنگ میزنن به یکی از دوستای خانوادگیشون که اتفاقن یه پسر همسن و سال من دارن که خیلی خجالتیه، و ازونجایی که اوناهم کار و زندگی ندارن تصمیم میگیرن باهامون بیان شمال. شب تو چادر میخوابیم و فرداش جوجه میزنیم و میریم ویلا. تو ویلا دوست بابام خیلی بامزه بازی در میاره و ما دست میزنیم و اونم می رقصه و همه می خندن. راستی یادم رفت بگم که جفت خانواده ها هم از رودربایستی همدیگه روسری سرشونه. تو دریا هم میریم و فک میکنیم که این فوق العاده ترین چیز دنیاست. همچین خوشی هایی.
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگهای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امروز هیچی نخوندم، یا بگم میخواستم یازده ساعت بخونم و ده ساعت خوندم. فکر میکنن من مشکلم خود درس خوندنه و هی میگن هرچی اوردی برو. خب اگه میخواستم هرچی اوردم برم که همون پارسال میرفتم دیگه. نمیدونن واقعن شبهای زیادی بوده که تو اوج بیحوصلگی و سردرد یا سوزش چشمام خوندم. فقط بعضی وقتا آدم نمیتونه خودش رو جمع کنه و وقتی هم دستش رو طرف کسی دراز میکنه اینطوری میشه. لذا از کسی کمک نمیخوام و از لحظهای که از خواب پا میشم عملن هیچکاری نمیکنم و وقت میگذرونم. حتا فیلم نمیبینم و بیرون نمیرم چون همشون باعث میشه عذاب وجدان بگیرم. حجم نخوندههام زیاد شده و یکی از دلایلی که نمیتونم برم سمت درس استرس هموناست. میدونم با کتابخونه اوضاعم بهتر میشه. ولی شاید باورتون نشه که تو سال 2020 هستیم و دوستام میگن که از کتابخونه شپش گرفتن. و خب من واقعن میترسم. از طرفی سرراستترین و نزدیکترین کتابخونه بود و خودم میتونستم با اتوبوس یا تاکسی عبوری برم. ولی کتابخونههای دیگه یا خیلی دورن یا اگه نزدیک باشن مسیرشون اتوبوس خور نیست و واقعن نمیتونم تو این شرایط روزی کلی پول اسنپ بدم. به علاوه که صبحا مثل همیشه زود پا نمیشم و چندشب از فکر و خیال بیدار موندم و چون صبحا هیچ انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم حتا بیشتر از نیازم میخوابم. اینطوری میشه که از لحظه ای که پا میشم وقت میگذرونم تا عصر که برم کلاس و باز شب هم که اصلن کاری نمیکنم. والا خودم داره از بهونه های خودم حالم بهم میخوره. ما یه خونهی پرفکت دو طبقه داریم که زیرزمینش بیشتر روز خالیه و نورش هم خوبه و حتا مامانم هم تا وقتی بالا نیام و پایین بمونم بهم گیر نمیده. با این حال که حتا مامانم هم اخیرن بیشتر مراعاتم رو میکنه و همین باعث میشه بیشتر عذاب وجدان بگیرم. به مامان بابام که نگاه میکنم، به کتابام که نگاه میکنم، به کامنتای سایت کانون که نگاه میکنم، به ترازام که نگاه میکنم، به دیوار که نگاه میکنم اصلن از نفس کشیدنم عذاب وجدان میگیرم و این حجم از سلف هیت در من بیسابقهست. پس سوالی که پیش میاد اینه که واقعن من چه مرگمه و چه غلطی دارم میکنم؟ اون شب داشتم به یکی از دوستام میگفتم بابا کاش ما حداقل درگیر حاشیه بودیم و درس نمیخوندیم. هیچ چیز جالبی تو زندگی من وجود نداره و من اصلن هیچ کار خاصی به جز درس خوندن که واقعن هم دوس دارم انجامش بدم، ندارم با این حال نمیخونم. زیبا نیست؟ باید برای خودم دعا کنم.
واقعن فکرشو نمیکردم یه روز این رو بگم. ولی امیدوارم ازین جا بریم. ازین محله که فکر میکردم بهترین نقطه این شهره. چون بچگیم پره از خاطره هاش. مدرسه م تو همین محله و پیدا کردن بهترین دوستام. پارک رفتنامون بعد امتحانا. پرسه زدن تو کوچه پس کوچه هاش. برف بازی تو کوه هاش. همه ی اینا رو حاضرم بذارم و برم چون واقعن دیگه حالم داره بهم میخوره و اینجا برام امن نیست. تا حالا نمیدونستم ولی الان میدونم. این وضع خیلی بده و من دیگه یک ثانیه هم تحملش نمیکنم. یه معذرت خواهی هم به خودم بدهکارم. ببخشید دیگه واقعن تکرارش نمیکنم. حالم ازین همه تعلق و وابسته بودن و ول نکردن رفتن بهم میخوره. واقعن حالم بهم میخوره
اون شب یه مطلبی خوندم. صد تا چیزی که آدم میتونه در مورد خودش دوست داشته باشه. به نظرم بامزه بود. دیدم اینطور که معلومه خیلی خودشیفته م. :)) اونایی که در مورد خودم دوست دارم رو بولد میکنم. آبی ها رو هم خیلی خیلی بیشتر دوست دارم :))
همیشه فکر میکردم یکی از ویژگیهایی که خیلی در مورد خودم دوست دارم بی پرواییمه. اینکه خیلی وقت ها خودم رو تو هیچ چارچوبی محدود نکردم و فقط برای رسیدن به چیزی که میخواستم کار کردم. نمی تونم بگم به هر چیزی خواستم تو زندگیم رسیدم ولی خیلی وقتا از خط قرمزام جلو تر رفتم و کارایی برای رسیدن به اهدافم کردم که وقتی به عقب فکر کردم با خودم گفتم: آیا این واقعن من بودم که این کار رو انجام میدادم؟
و تو لحظه ای که بهش فکر میکنم می بینم دیگه نمیتونم اون کار رو انجام بدم. نه اینکه پشیمون باشم اصلن. فقط انگار تمام کاینات دست به دست هم داده بودن که من، فقط همون روز و همون ساعت و همون لحظه توانایی و قدرتش رو پیدا کنم. چه فعل و انفعلاتی توی سرم رخ داده بود؟
نهایت اینکه خیلی وقت ها به ته کارام فکر نکردم، شروعشون کردم ولی وسطش دیدم ای بابا این من نیستم، اصلن اینجا چیکار میکنم؟ چه فکری با خودم کردم آخه؟
پس دیدم بی پروا بودن همیشه هم اونقدرا خوب نیست. بی پروا بودنی که نتیجه بی عقلی باشه و جز احساسات و هورمون هیچ دلیل دیگه ای نداشته باشه. دیدم منطقی بودنم رو بیشتر دوست دارم. نه اینکه در حالت کلی آدم منطقی باشم، نه اتفاقن. میخوام بگم خیلی زود به خودم میام و نمیذارم کنترل این کالبد رو احساسات به دست بگیرن.
گذشتن از خیلی چیزها یک پروسه زمان بره. همینطور هم هست. آدم هی باید با خودش فکر کنه هی فکر کنه هی از خودش سوال بپرسه جواب بده به خودش وقت بده. ولی نهایتن یه لحظه ست که به خودت میای و می بینی داری تو چه منجلابی دست و پا میزنی. اون شب حالم داشت بهم میخورد. ازینکه تو وضعی بودم که میدونستم نباید باشم ولی نهایتن مشکلی باهاش نداشتم. دندون لق رو باید کند انداخت دور دیگه. چقدر احساسات بی منطقن. این بی پروایی نبود بی عقلی بود. واقعن به وضعم که فکر میکنم حالم بهم میخوره. خوشحالم که سرِ عقل اومدم و به خودم قول دادم دیگه هیچوقت خودم رو گرفتار همچین چیزی نکنم. نه اینجوری بی فکر
من پارسال یه در میون عصر جدید میدیدم و موقع خواننده ها که میشد انقدر اکثرن افتضاح بودن صداش رو می بستم. :)) فقط یادمه دو تا برادر کرد بودن که خیلی قشنگ میخوندن. امسال هم که سرم تو کتاب بود و اصلن پیگیر نبودم و نمیدونستم پخش میشه. تقریبن دو ماه بعد از پخش برنامه رفتم تو پیج اینستاگرامشون و اتفاقی چندتا از اجراها رو نگاه کردم. یکی از اجراهایی که به شدت پسندیدم این
اینم نسخه آیریلیق رشید بهبودف که بسیار شنیدنی اجرا کرده:
اینم متن و ترجمه ش
+ یه برش از کتاب تحصیلکرده که دوست داشتم و شرحِ حال این روزامه. از فردا پانسیون باز میشه و امیدوارم شلوغ نباشه و بتونم برم :(
خب متاسفانه به وضعیت پارسال دچار شدم. نخوندن رو میگم. راستش از اول سال فقط به رسیدن فکر میکردم. حتا الانش هم چیز دیگهای تو ذهنم نیست و فقط به رسیدن فکر میکنم. ولی خب اگه به همین منوال پیش بره فکر نمیکنم. نه نه نمیخوام به نرسیدن فکر کنم. باید بشه. و خب نمیتونم این وضعیت رو به کسی بگم. دوستاییم که مثل خودم دانشگاه نرفتن هم وضعیتشون آنچنان از من بهتر نیست. اونایی هم که دانشگاه میرن فقط یه جمله بلدن. که امسال هرچی اوردی برو. مهم نیست بهشون بگم من امروز هیچی نخوندم، یا بگم میخواستم یازده ساعت بخونم و ده ساعت خوندم. فکر میکنن من مشکلم خود درس خوندنه و هی میگن هرچی اوردی برو. خب اگه میخواستم هرچی اوردم برم که همون پارسال میرفتم دیگه. نمیدونن واقعن شبهای زیادی بوده که تو اوج بیحوصلگی و سردرد یا سوزش چشمام خوندم. فقط بعضی وقتا آدم نمیتونه خودش رو جمع کنه و وقتی هم دستش رو طرف کسی دراز میکنه اینطوری میشه. لذا از کسی کمک نمیخوام و از لحظهای که از خواب پا میشم عملن هیچکاری نمیکنم و وقت میگذرونم. حتا فیلم نمیبینم و بیرون نمیرم چون همشون باعث میشه عذاب وجدان بگیرم. حجم نخوندههام زیاد شده و یکی از دلایلی که نمیتونم برم سمت درس استرس هموناست. میدونم با کتابخونه اوضاعم بهتر میشه. ولی شاید باورتون نشه که تو سال 2020 هستیم و دوستام میگن که از کتابخونه شپش گرفتن. و خب من واقعن میترسم. از طرفی سرراستترین و نزدیکترین کتابخونه بود و خودم میتونستم با اتوبوس یا تاکسی عبوری برم. ولی کتابخونههای دیگه یا خیلی دورن یا اگه نزدیک باشن مسیرشون اتوبوس خور نیست و واقعن نمیتونم تو این شرایط روزی کلی پول اسنپ بدم. به علاوه که صبحا مثل همیشه زود پا نمیشم و چندشب از فکر و خیال بیدار موندم و چون صبحا هیچ انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم حتا بیشتر از نیازم میخوابم. اینطوری میشه که از لحظه ای که پا میشم وقت میگذرونم تا عصر که برم کلاس و باز شب هم که اصلن کاری نمیکنم. والا خودم داره از بهونه های خودم حالم بهم میخوره. ما یه خونهی پرفکت دو طبقه داریم که زیرزمینش بیشتر روز خالیه و نورش هم خوبه و حتا مامانم هم تا وقتی بالا نیام و پایین بمونم بهم گیر نمیده. با این حال که حتا مامانم هم اخیرن بیشتر مراعاتم رو میکنه و همین باعث میشه بیشتر عذاب وجدان بگیرم. به مامان بابام که نگاه میکنم، به کتابام که نگاه میکنم، به کامنتای سایت کانون که نگاه میکنم، به ترازام که نگاه میکنم، به دیوار که نگاه میکنم اصلن از نفس کشیدنم عذاب وجدان میگیرم و این حجم از سلف هیت در من بیسابقهست. پس سوالی که پیش میاد اینه که واقعن من چه مرگمه و چه غلطی دارم میکنم؟ اون شب داشتم به یکی از دوستام میگفتم بابا کاش ما حداقل درگیر حاشیه بودیم و درس نمیخوندیم. هیچ چیز جالبی تو زندگی من وجود نداره و من اصلن هیچ کار خاصی به جز درس خوندن که واقعن هم دوس دارم انجامش بدم، ندارم با این حال نمیخونم. زیبا نیست؟ باید برای خودم دعا کنم.
درباره این سایت